زندگی بعضی ها رو طوری میتراشد کهاز آدمیزاد معمولی در می آیند و شبیه آن هیولا های قصهها می شوندهمان هایی که صورت شان ترسناک استاما دل شان پاکاز آن جور هایی که آخر داستان دست قهرمان را می گیرند و نجاتش می دهندسختی روزگار، این جماعت را قوی کرده ولی دل شان هنوز می لرزد با گریه ی بچه ای، یا لرزش دست مادری..
در نقاشی، لحظه ای وجود دارد که نقاش می داند دیگر تابلویش تمام شده..چرایش را نمی داند..فقط به ناتوانی ناگهانی اش در ایجاد هرگونه تغییر در تابلو، اعتراف می کند تابلو و نقاش..وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمکی نمی کنند..وقتی که تابلو دیگر نمی تواند چیزی به نقاش ببخشد..وقتی که نقاش دیگر نمی تواند چیزی به تابلو اضافه کند.
و غم انگیز ترین جایش دوست من،،آنجا بود که من برای برد نمی جنگیدمحریفم زندگی بود و سرنوشتی که قدرتش خیلی بیشتر بود،،من فقط می جنگیدم برای شکست نخوردن، و این یعنی در پایان راهکسی قرار نبود از من تقدیر کند یا لبخندی به صورتم بزندفقط قرار بود زنده بمانم، آن هم شاید، آن هم در بهترین حالت و اگر تمام توانم را در میان می گذاشتم و هزاران خاری که هر لحظه روح و جسمم را هم می دریدند نادیده می گرفتم....
You've seen all moments
Start sharing your language learning journey and connect with partners worldwide.